در اعماق خیال غرق شده بودم...
و در سکوت جاده قدم هایم را تندتر می کردم..
تنها صدای برگها را می شنیدم که در زیر پاهایم فریاد می زدند..
بی انکه بدانم قطرات باران یکی پس از دیگری بر گونه هایم فرو می ریزند..
و مسیر خود را از اسمان چشمانم به سوی گونه هایم طی میکنند...
و بغض ابرها را در سکوت می شکنند...!!!..

نظرات شما عزیزان: